عشق فقط یک کلام

دکترمحموداحمدی نژاد والسلام

عشق فقط یک کلام

دکترمحموداحمدی نژاد والسلام

پدرم این جوری بود وقتی من :

4     ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر کاری رو می تونه انجام بده .
5
ساله که بودم فکر می کردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه .
6
ساله که بودم فکر می کردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.
8
ساله که شدم ، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی دونه.
10
ساله که شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت.
12
ساله که شدم گفتم ! خب طبیعیه ، پدر هیچی در این مورد نمی دونه .... دیگه پیرتر از اونه که بچگی هاش یادش بیاد.
14
ساله که بودم گفتم : زیاد حرف های پدرمو تحویل نگیرم اون خیلی اُمله .
16
ساله که شدم دیدم خیلی نصیحت می کنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر اُورده .
18
ساله که شدم . وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم گیر می ده عجب روزگاریه .
21
ساله که بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأیوس کننده ای از رده خارجه.
25
ساله که شدم دیدم که باید ازش بپرسم ، زیرا پدر چیزهای کمی درباره این موضوع می دونه. زیاد با این قضیه سروکار داشته .
30
ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده و خیلی تجربه داره .
40
ساله که شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه کار بر میاد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره .
50
ساله که شدم حاضر بودم همه چیز رو بدم که پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چیز حرف بزنم !

 

 اما افسوس که قدرشو ندونستم خیلی چیزها می شد ازش یاد گرفت  !

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد